برای عید غدیر مامان جون سارا دوره داشت و رفتیم ساری تا به مامان جون انرژی مثبت بدی. از دیدن مامان جون و آقا جون خیلی خوشحال شدی. با این که حدود 1.30 نیمه شب رسیدیم جیغ میزدی و خوشحالی میکردی. تا 3 هم نخوابیدی و به زور خوابوندیمت. صبح هم ساعت 6 بیدار شدی. به نظر میاد شما عاشق دستپخت مامان جون سارا و سوپش هم هستی. خودت لوس کردی و حسابی جولان دادی. آقاجون شما رو میبرد تو کوچه و مامان جون هم با یه ذره مظلوم نمایی شما کاسه غذا رو دو دستی تقدیمت کرد تا همش بریزی.

مادرجون  و بابابزرگ هم خیلی از دیدنت خوشحال شدن. بابا بزرگ هم شما رو به همراه پارسا کلی دد برد. دیشب وقتی بابابزرگ تماس ویدوئی گرفت زدی زیر گریه. انگار داشتی دلتنگی میکردی. خیلی سوزناک گریه میکردی. مامان طاقت دیدن اشکای شما رو نداره نفسم. مادر جون یه عالمه لباسای خوشگل برات خریده بود. که چند تاش افتتاح کردی و تو مهمونی ها پوشیدی. منتهی انقدر بی تاب بودی و خواب آلود که نتونستیم از شما عکس بگیریم:( این تنها عکسی هست که از این لباست داریم و تو ماشین در راه خونه خاله جون صفورا  و بعد خوردن آهن با پیشبند گرفته شده!! اما پیراهن پسرونه با شلوارک لی و کفشای قشنگت خیلی خیلی خیلی بهت میومد و دوست داشتنی تر شدی. همه مهمون ها از دیدن پسرک خوشتیپ به وجد اومدن.

دیشب هم خاله مهتا و عمو سعید مهمان ما بودن. شما هم مثل همیشه پسر خوش اخلاق خوش خنده و مهربون. سر سفره شام خیلی برای غذا تقلا میکنی. اما هنوز دندون نداری و نمیتونی خیلی چیزها رو نوش جان کنی.  این لباس هم که مادرجون برات خریده بود پوشیدی و به شدت سورمه ای به شما میاد:



اینم عکس یادگاری شما با خاله مهتا و عمو سعید که در آینده به این عکسشون کلی افتخار کنن:)



این رو هم خاله مهتا و همسرش زحمت کشیدن به عنوان یادگاری از مشهد برای شما آوردن:


پسر قشنگم هر روزی که میگذره بیشتر و بیشتر عاشقت میشیم. امیدوارم همیشه سلامت، شاد، خوشبخت و بر قله ی موفقیت ها باشی.