هفته ای که گذشت برای شما خیلی شلوغ و البته پر از بازیگوشی و عالی بود. اول از همه یک شنبه خاله مهتا دوباره اومد دیدن شما. برای شما یه جغجغه هدیه آورد و یه عالمه با خاله مهتا بازی کردی. کلی هم کانالای خوب به مامانی معرفی کرد تا بازی ها و شعرای جدید امتحان کنیم. 


اینم از جغجغه:

غروب بابایی اومد خونه و پیشنهاد داد به جای فرداش همون شبانه راه بیافتیم.  همین کار کردیم و عازم ساری و منزل مامان جون و آقاجون شدیم.  وقتی رسیدیم مامان جون و عمه جون فاطمه داشتن بال دار میاوردن. اخه خیلی وقت بود شما رو ندیده بودن و حساااااابی دلشون تنگ شد. شما هم تا ساعت 3 نیمه شب بیدار موندی و احیا شب قدر به جا آوردی. صبحش هم ساعت 7 و 30 دقیقه دوباره بیدار شدی. اخه خیلی بابت ساری رفتن خوشحال بودی. 

شب همگی افطار منزل مادرجون و بابابزرگ دعوت بودیم. اونجا هم همه چشم انتظار دیدن روی ماهت بودن. بابابزرگ و آقاجون شما رو کلی دد بردن و حسابی دور دور کردی.

مادرجون هم برای شما یه سورپرایز داشت:

یه لیوان که هر طرفش یه عکس از زیباترین نی نی دنیا چاپ شده.

اینم طرف دیگه:

یه تدی بئر هم از مادرجون کادو گرفتی:


وقتی ساری بودی حسابی غذاخور شدی. هم شربت بهار نوش جان کردی و هم کاچی، یه ذره فرنی، هویج پخته و له شده، آب جوش! خربزه، زردآلو و امشب هم که آبگوشت رو افتتاح کردی!

دیگه برا خودت مردی شدی عزیز دلم. هوا خیلی گرمه و شما هم لخت و پتی با بادی میگردی. کپلی هات بیرونه و خیلی سخته که هر لحظه نبوسمت. 

هفته ی دیگه عید فطره و به امید خدا میریم سنگده. امیدوارم اونجا هم بهت خوش بگذره نفسم.